معینمعین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

عشق مامی و پاپا

22فراموشی

سلام پسملک ناز نازک چند وقتی هست بد جوری فراموشی گرفتم... همین ماجرای واکسن زدنت جیگرم... تنها چیزی که همش یادمه ... قضیه غذا نخوردنت بود تا اینکه دیروز بابا واسه خندونن من ، یاد اوری کرد ماجرای کمپرس سردت رو... سری قبل واسه کمپرس سردت یه کشک کاسه ای که توی فریزر داشتیم تویس ستیک و پارچه پیچوندم شد کمپرس سرد واسه واکشن 2 ماهگیت... و اما این سری کشک توی فریزر نداشتی یه بسته کوپولوی کوشت رو توی چند لایه نایلکس پیچیدیم روش یه پارچه کشیدیم و شد کمپرس سرد 4 ماهگی... من رفته بودم توی اشپرخونه واست لعاب برنج بذارم روی اجاق گاز.. اومدم دیدم کیسه پلاستیک گوست توی دستته و تو هوا  داری باهاش بازی میکنی... این ماجرا چند بار تکرار شد و من نیدونس...
29 ارديبهشت 1392

21واکسن 4 ماهگی

سلام نفسم... باز به ماهگرد تولدت که نزدیکتر میشدیم نگران واکسنت بودم.... 25 این ماه چهارمین ماهگرد تولدت باید میرفتی واسه واکسن ... که البته بزرگتر شدی و فهمیده تر... بردیمت بهداشت و اونجا یه واکسن خوراکی دادنت و یکی هم توی پات زدن.... الهی من بمیرم زودی زدی زیر گریه و شیر هم نخواستی... توبغلت گرفتم تا آروم بشی.. توی بهداشت وزنت رو گرفتن گفتن اصلا خوب نبوده و وزنت خوب اضافه نشده و باید کم کم غذای کمکی رو شروع کنیم...  از بس که کم شیر میخوری و بیشتر دوست داری بازی بکنی.... خیلی نگران شدم اخه بعد از واکسن هم وضعیت بدتر شد و هیچی نخوردی... اومدم خونه واست برنج اب پز کردم و لعابش رو با کره و کمی شیر خشک دادم خوردی... ووووی که چقدر خوش...
28 ارديبهشت 1392

20منو میشناسی

سلام پسر قشنگم... امروز آماده شدیم با بابا بریم آتلیه عکس بندازیم... تو رو دادم بغل بابا خودم زودتر برم پایین کار داشتم... که یهو صدای جیغ تو اومد.. و بابا زودی اومد پایین و گفت معین کوچولو پشت سرت گریه کرده... فدات بشم که دیگه منو میشناسی... توی عکاسی یکم گرمت بود ولی خوب شد عکسها... این روزها دل دردت زیاده نمیدونم باید چیکار کنم... دکتر هم رفتیم گفت خدا رو شکر مشکلی نیست ولی همش بی تابی میکنی... راستی اینقدر با عزوشک خرسیت کشتی گرفتی که لباسش رو جر وا جر کردی منم خواستم واسش لباس بدوزم... تا لباس قبلیش رو در اوردم چشمات دنبال لباسه بود و خرسی رو با اون لباس پاره پاره میخواستی... منم بهت قول دادم لباسش رو دور نندازم و واست قایمش کن...
24 ارديبهشت 1392

19 کچل

سلام نفس مامان..  روز به روز بزرگتر میشی و من لذتش رو میبرم... دیروز با بابا همه ی موهات رو با ماشین زدیم... وووووووی که چقدر ناناز شدی... مامان جون و دایی از طریق وب کم دیدنت و کلی قربون صدقه ات رفتن... عمو ارش دوست بابا واست سوغاتی یه خرس ناز کادو اورده .. اونقدر باهاش بازی کردی و کشتی گرفتی که داغون داغونش کردی.. ولی خیلی دوستش داری...   پ و: عاشقتممممممممم  
20 ارديبهشت 1392

18قل خوردن

سلام جیگرم امروز با بابا رفتیم کلی خرید داشتیم... تو پیش مامان جون خونه موندی... وقتی برگشتیم مامان جون گفت یهو قل خوردی و مامان جون کلی واست دست زده... امروز از صبح چند باری روی پتو دراز گذاشتمت کردم و تمزین قل خوردنت دادم...   پ و: همیشه منو شاد میکنی... دوستت دارم پسمل مهربونم
15 ارديبهشت 1392

17لگد

سلام جیگر مامانی همیشه نگران شیر خوردنت توی شب بودم.. آخه از وقتی دنیا اومدی و گرسنه میشی ، فقط لبت رو به هم میزنی و یکم پا میکوبی.. خوب گریه نمیکنی که من شبا بیدار شم شیرت بدم.. این شد که گوشم به صدای پلاستیک تشکت عادت کرده و زودی بیدار میشم شیرت میدم... یه چند وقتیه یاد گرفتی سر جات بچرخی و اینقدر تکون میخوری تا 90 درجه بشه و پاهات به شونه من برسه و شروع میکنی به لگد زدن من... اینم روش جدید در خواست شیرت از منه... شب تا صبح زیر لگد میشم.. شیر که میخوری باز صاف میزارمت سر جات.. دوباره گرسنه که میشی شروع به چرخش و لگد میکنی...   پ و: سلامت باشی عزیز دلم ...
15 ارديبهشت 1392

16روز زن. روز مادرررررررر. روز من

سلام پسرک دلبرکم روز زن ، روز مادر ، عجب حس ملسی داره، مادر شدن ، دوستت دارم ، من با وجود تو مادر شدم ، مادر شدنم رو مدیون توام زیبای من. این روز ها ادا در اوردنت خیلی زیاد شده و من تا بیام فرصت کنم بنویسم چیکار میکنی ادای بعدی در میاری و دلبری میکنی.. الان پستونکت توی دستته و خوابی پستونکت رو از دهتن بیرون میاری و سعی میکنی بذاریش دهنت.. اینروزها حس میکنم منو میشناسی.. بین همه منو زل میزنی... قدم های منو با نگاهت دنبال میکنی.. دایم به بهانه شیر خوردن بغل میخوای...همه اش آغوش منو طلب میکنی... دوستت دارم عشقم امیدوارم لایق باشم قد کشیدی و اینو هرکی میبینتت میگه.. بالشت پر شده از پرز لطیف موهات .. منم این وسط دارم کچل میشم ب...
11 ارديبهشت 1392

15اینروزهای من

سلام پسرک مهربونم عزیزم.. این روزهای من پر از دغدغه برای روزهای آینده میگذره.. برای روزهایی که باید ساعتهایی رو از هم دور باشیم.. برای روزهایی که من از با تو بودن و لذت آموزش به تو دور میمونم... این روزها تمام دغدغه ی من مهد کودک توه... از طرفی اون استقلالی که مهد کودک بهت آموزش میده رو دوست دارم..  اونجا همبازی پیدا میکنی و البته یه خانم مربی مهربون..توی خونه تنها همبازیت منم و منم دلم نمیخاد لای پر قو بزرگت کنم که آینده به مشکل بخوری و  همیشه پشتیبان داشته باشی.. از طرفی هم من کارم رو دوست دارم و همچنین محل کارم و همکارانم رو... و بیشتر از همه چیز آرامشی که توی محل کار دارم.. خوبیش همینه که بدون استرس و نگرانی و ترس و ناراحتی...
9 ارديبهشت 1392

14اینروزهای با تو

سلام قشنگ  زندگی عزیز دلم... اینروزها همش به مهمونی رفتن میگذره و به تو حسابی خوش میگذره.. چون همش از بغاپل این پایین میای میری بغل نفر بعدی سرگرمی این روزهاتبه دهن بردن هرچی به دستت میرسه هست ازجمله پتو ملحفه بالش لباس اسباب بازی پستونک و  هرچی که فکرش بکنی.. اگه چیزی به دستت نرسه جقت دستات رو تا ته تو حلقت هل میدی.. قربون دستای کوچولوت برم... چند روزیه سعی داری شیشه شیرت رو کامل به دست بگیری و موفق هم  شدی.. دی وی دی با نینی رو هم خیلی دوست داری... پ و: نفسمی ...
9 ارديبهشت 1392
1